روزی دخترک از مادرش پرسید: مامان انسان ها از کجا آمد؟

مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد، آن ها بچه دار شدند و این گونه انسان ها به وجود آمد.

دو روز بعد دختر همین سوال رااز پدرش پرسید.

پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و انسان ها پدید آمد..

دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها را آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!

مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است، من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!

دزدي عمر

از كسي پرسيدند:« چند سال داري؟»

گفت:« هجده، هفده، شايد شانزده، احتمالا پانزده...! »

رندي گفت:« از عمر چرا مي دزدي؟ اين طور كه تو پس پس مي روي، به شكم مادرت باز مي گردي!»

مولوي، « مثنوي »

 لطیفه :

نویسنده ای که از دست منتقد هرزه گویی به تنگ آمده بود ، روزی به او نوشت : خودت نه آثاری داری و نه کتابی ، اما همیشه آثار دیگران را به نقد میگیری و آنهم نقد بیمایه ! .

منتقد گفت : درست است ، من بهتر از مرغ ، خوبی و خرابی تخم را میدانم ، اما خودم هیچگاه تخم نمیگذارم .